زمانی از یاس و نا امیدی خوشم نمی آمد
زمانی واژه ی دوست برایم لذت بخشترین واژه ها بود
زمانی لبخند و خنده از روی لبانم نمی رفت و مدام در حال خنده بودم
زمانی پر از امید بودم پیام آور شادی
زمانی با ورودم زلزله رخ می داد
اما ...
اما...
شکستم
شکستند مرا...
مرا شکستند و رفتند تمام یاران و دوستان
شدند رفیقان نیمه راه
و اکنون
اکنون دیگر از پایان یافتم زندگی هراسی ندارم حتی گاهی دلم می خواهد همین لحظه باشد
اکنون تمام لحظه هایم پر از نا امیدی و یاس شده اند
در سرابی غلط می خورم و چشمانم هر روز کم سوتر می شود
اکنون واژه ی دوست برایم واژه ای بس غریب و ...
اکنون به هیچ مجلسی نمی روم
دیگر من ماندم و من
از تو می پرسم این بود حق من !!!!!!!!!!!
تویی که مرا ذره ذره آب کردی و خاکسترم را به باد دادی
انگار این روزها هم خدا صدایم را نمی شنود
نمی دانم ...